ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

هدیه ی بهشتی

نگرانی های مادرانه

ریحانه مامان. گل خانم من. چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده. این هفته های آخر مامانی خیلی حالش بده. البته جسمی. همش دل درد و کمر درد دارم. به خاطر این دل دردها دکتر بهم قرص و آمپول داره. تا یه وقتایی نخواهی زود بیایی مامان. اخه مامانی هنوز خیلی زوده! کوچولویی! هنوز باید تو دل مامانی بمونی! چهارشنبه شب رفتم سونو. ساعت ده و نیم نوبتمون شد. همه چیزت خوب بود قربونت برم . سرت هم اومده بود پایین. فقط یه چیزی! دکتر گفت من طول سرویکسم کمه. باید استراحتمو بیشتر کنم. ولی من بیشتر از این نمی تونم استراحت کنم. خیلی اذیت می شم وقتی دراز می کشم. ریحانه خوشگل مامان سه چهار هفته دیگه تحمل کن. می دونم دوست داری زود بیایی تو بغل ما. من هم دوست دارم ولی این ی...
27 مرداد 1391

ماه رمضان

مامانی قشنگم. دختر نازم. عزیز دلم. امسال مامان نمی تونه روزه بگیره. آخه تو دلش یه امانت داره که باید مواظب اون باشه و نمی تونه به خاطرش روزه بگیره. ولی هیچ سالی به اندازه ی امسال دلم برای ماه رمضان تنگ نشده بود و اینجوری انتظارش رو نمی کشیدم! شاید چون نمی تونم ازش بهره ای ببرم! دختر من تو که هنوز اون بالا بالاهایی برای من و بابایی هم دعا کن.
29 تير 1391

دو ماه آخر

ریحانه مامان. می دونی این ماههای آخر چه قدر دیر می گذره؟ هر روز حساب می کنم که الان چند وقته تو دل مامانی و کی میایی پیش ما.  اما انگار روزها اصلا پیش نمیان. فکر می کنم این روزها تنها روزهای عمرمه که دلم می خواد زود زود بگذره! آخه می دونی مامانی ، تو این دنیایی که تو هنوز ندیدیش، آدمها دلشون نمی خواد که عمرشون بگذره . من هم مثل بقیه. فقط الانه که دوست دارم فرداها زود زود بیان و روز دیدن تو برسه. دلم برای دیدنت یه ذره شده. یه ذره ریحانه جونی، اینا رو که گفتم از خودم خجالت کشیدم !!! آخه اگه همه ی منتظرای آقا این جوری منتظر بودن و لحظه شماری می کردن و برای دیدن آقا و رسیدن لحظه ظهور هر کاری می کردن. امام ما این همه سال تنها و بی ...
29 تير 1391

برکت زندگی ما

امروز داشتم فکر می کردم پارسال این موقع ها (نیمه شعبان) از خدا چی می خواستم؟ یادمه همه ی عیدی هام را نذر جشن امام زمان کردم تا خدا بهم یه فرشته کوچولو ببخشه. همیشه دعام همین بود. به علاوه یه شغل با درآمد حلال برای بابایی (می بینی مامان اصلا چیزی برای خودم نمی خواستم!) امروز می بینم خدا همه چیزایی که می خواستم رو بهم داده..... ریحانه ی ناز مامان. تو قشنگترین هدیه خدا به مایی. بابایی هم فعلا تدریس می کنه. و هر روز یه موقعیت شغلی بهتر براش پیدا میشه.  اینها رو همه از برکت دختر گلم می دونم. هدا با دادن یه دختر ناز، خیر و برکتش رو به زندگی مون سرازیر کرده. .. خدا جونم شکرت خدا جونم شکر . . . شکر . . . شکر ...
12 تير 1391

اسم قشنگت مشخص شد

دختر نازم. سرانجام کلنجارهای من و بابایی سر انتخاب اسم به نتیجه نرسید و تصمیم این شد که همه ی گزینه ها را بین قرآن بگذاریم و قرآن رو باز کنیم. هر اسمی اومد همون باشه. که شد «ریحانه» همونی که من می خواستم. هورا . !!! ... فکر کنم چون خدا  ما مامانها رو دوست داره این اسم اومد... چون این مامانای مهربونن که همه ی سختی های بارداری و بزرگ شدن بچه ها (البته سختی های شیرین) رو به جون می خرن! نه باباها (این بخشش بین خودمون باشه ها زنونه است) خلاصه مامانم از دیشب همش دارم صدات می کنم ریحانه ... ریحانه ....  می خواتو این دو ماه باقیمونده حسابی به اسمت عادت کنی عزیز دلم.... خدایا این ریحانه ی ما را در پناه خودت قرار بده و ب...
12 تير 1391

مراقبت ماهانه

دختر ناز مامانی. چهارشنبه رفتم خانه بهداشت. برای مراقبت ماهانه. کلی هم با ماما و دکترم دعوا کردم! آخه بهم گفتن فشارت پایینه (7 و 8 بالاتر نمی ره) و اضافه وزنت هم زیاد بوده. برای اینکه فشارت بیاد بالا چیزهای شیرین بخور!!! منم دیگه به هیچ حرفتون گوش نمی کنم. اینقدر بهم گفتین فشارت پایینه که هی خوردم و خوردم و ... شدم این!! راستش مامانی خودم هم یه کم مقصرم ! آخه اصلا رعایت نمی کنم. دیروز خونه مامانم دو تا بستنی خوردم. هرچی مامان گفت دومی را نخور گوش نکردم. تازه بعدشم یه تیکه بزرگ کیک خوردم! امروز هم ناهار دو تا تیکه بزرگ ته چین خوردم (چرب و چیلی حسابی، خودم پخته بودم) اصلا هم به روی خودم نیاوردم. تازه الانم می خوام برم کی...
2 تير 1391

نتایج اولیه دکترا

مامانی دیشب نتایج آزمون دکترا رو تو سایت سازمان سنجش نگاه کردیم . اون هم به اصرار مامان جون و بابابزرگ. آخه فکر نمی کردیم که هیچ کدوم مجاز بشیم. ولی ناباورانه بابای مجاز و دعوت به مصاحبه شده بود!  اصلا باورش نمی شد آخه هیچی درس نخونده بود. این ترم کلاساش تو دانشگاه هم زیاد و هم متنوع بود. همه ی وقتش رو می گرفت. ولی من مجاز هم نشدم. بهتر! من فعلا مامان نی نی ام و کارهای مهم تری دارم! البته راستش من خیلی خوشحال نشدم. یعنی شدم خدا رو هم شکر کردم ولی ... آخه دلم نمی خواد از بابایی تو دور بشم. اون بره تهران و من و تو تنها بمونیم. و هی دلمون براس تنگ بشه و هی زنگ بزنیم و اس ام اس بفرستیم! اما نه! اگه خدا شرایط پیشرفت و برامون فراهم ...
2 تير 1391